مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده ام


عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده ام

نوبهاری می دماند از خاک من گل وان گذشت


گشته ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده ام

در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته بال


کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام

گر نمی پویم ره دیدار عذرم ظاهر است


بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده ام

نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص


سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده ام

مایهٔ هستی تمامی سوختم بر یاد وصل


مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده ام